به روزهای کودکی می روم.
آن روزها که سیاه و سفید بودند.
و خانه ها قدیمی بودند.
به صبحی که مه گرفته بود.
جسته و گریخته می گذرم.
از کنار خودم که کنار ایوانی قدیمی خیره مانده بودم.
انگار قرار بود همیشه خودم را آنجا ببینم.
بارها و بارها از میان بلته چوبی می گذرم.
مرور آن روزهای قدیمی.
مثل آلبوم عکسی است که.
در من ورق می خورند.
دنیا خیلی برای ما آدم ها فرق نکرده.
جز عکس های که ما آدم ها.
مدام در این آلبوم کنار بقیه عکس ها چیدیم.
عکس های که جای بعضی ها در آن خالی شده.
و جز سایه این آدم ها چیزی نمانده.