واژه های از جنس آسمان



شب تو را می خواند.
و من نیز.
در میان این همه صدا.
کاش صدای من زودتر از.
صدای شب اجابت شود.

پر و بال شکسته ام.
پرواز را فراموش کرده ام.
دلم راه به جایی ندارد.
صدای دلم را بشنو.
و آن نگاه مستت را.
در سرنوشت من گره بزن.
تا که هیچوقت تو را گم نکنم.

ترانه باران.‌
رقص باد.
صدای سقوط.
و کوچ کوتاه برگ ها.
پشت این پنجره پاییز است.

اما پشت پلک های من کیست.
که صدایش در گوشم پیچیده.
ما به کجا کوچ می کنیم.
آهسته و پیوسته.
بی آن که صدای سقوط ما بیاید.

می رویم همه ما.
من، تو، پاییز.
صدای باران را می شنوی.
این تنها فریادی است که.
از سقوط، ترانه می سازد.

صدا باش برایم.
حرف بزن.
تا صدایت در سرم بپیچد.
من کلماتی را که.
تو زمزمه می کنی می نویسم.

چشم هایت خود شعر است.
که هر شب.
بی قرارم می کنند تا.
شروع کنم به دیکته.
وگرنه مرا چه به شاعری.

صدا باش برایم.
تا مزه  عشق را بچشم.
تا معنی نفس کشیدن را بدانم.
من زندگی را قبل از تو نمی شناختم.
اما حالا دلم می خواهد صدایت را بشنوم.

بیا و یک بار.
اسمم را زمزمه کن.
باور کن من می شنوم.
من با گوش شب می شنوم.
با گوش نسیم.
و با گوش فصل ها.
چون صدایت خواهد ماند.
تا همیشه با همان.
یک بار زمزمه کردن اسمم.

نمی دانی چه زیباست صدایت.
مثل آهنگ زندگی.
صدایت ترانه ای دارد که.
تا نهایت شب.
تکرار خواهد شد.
و هر بار تازه تر از دفعه قبل.
می توان هزاران بار شنید.
و باز مشتاق شنیدنش بود.

باز باران.
کتابی باز است رو به کودکی.
آدم ها همان هستند.
باران و ترانه اش هم هست.
خانه و بامش هم همان صدا را دارد.
اما دیگر ترانه باران نیست.
فقط یک نسل گذشت.
اما همه چیز تغییر کرد.
پس تکلیف ما چه می شود.

گاهی به واسطه این که.
دیگر بزرگ شده ایم.
فکر می کنیم دیگر تکلیفی نداریم.
نه تکلیف همیشگی است.
چه در مقابل هم.
چه برای خودمان.
گاهی باید با باران هم ترانه شد.
گاهی با آدم ها.
و چه زیبا می شود ترانه باران.
وقتی هم صدا بشویم.

همهمه باد را می شنوی.
سرما را بر سطح پوست حس می کنی.
دلگیری شب را چطور.
تنهایی ات را.
از چه کسی به ارث برده ای.
که اینطور سکوت می کنی.
با فریاد بی صدای این سکوت.
که آدم و عالم را کر کرده چه خواهی کرد.

به حرمت نگاه ندیده اش.
به حرمت دوستی دیرینه.
فریاد را تا همیشه.
در قلبم دفن می کنم.
و هر روز برای آرامش خودم.
که هزاران بار مرده ام.
فاتحه ای خواهم خواند.
تا بلکه شاید روزی خودم را بخشیدم.

به روزهای کودکی می روم.
آن روزها که سیاه و سفید بودند.
و خانه ها قدیمی بودند.
به صبحی که مه گرفته بود.
جسته و گریخته می گذرم.
از کنار خودم که کنار ایوانی قدیمی خیره مانده بودم.
انگار قرار بود همیشه خودم را آنجا ببینم.
بارها و بارها از میان بلته چوبی می گذرم.

مرور آن روزهای قدیمی.
مثل آلبوم عکسی است که.
در من ورق می خورند.
دنیا خیلی برای ما آدم ها فرق نکرده.
جز عکس های که ما آدم ها.
مدام در این آلبوم کنار بقیه عکس ها چیدیم.
عکس های که جای بعضی ها در آن خالی شده.
و جز سایه این آدم ها چیزی نمانده.

آخرین جستجو ها